به نام جانان....قسمت دوم
(یکم زیاده...ولی ارزش خوندن رو داره)
طبق روال هرروز، رفتیم طبقه ی بالای خانه ی ما.نمیدانم چرا، ولی انگار معتادش شده بودم. تا نشست روی زمین
:گفتم
- مصطفی، زود باش دستات رو بگیر جلو.
دست هایش را که به هم چسباند و گرفت جلوی صورتم، شروع کردم هر گندی که از دیروز تا امروز زده بودم، گفتن
که خندید و گفت: حمید، واسه چی هرروز که این کار رو باهم می کنیم، گناهامون کم تر می شه یا دست مون
خالی تر؟
- .خب معلومه که کم تر گناه کنیم
- ببین، من نه بهشت دارم که بهِت بدم، نه جهنم دارم که عذابت بدم ؛بالای سرت هم نیستم که از چشمام بترسی. پس چرا گناهات هر روزکم تر می شه؟
- خب همه ی اینا به خاطر معرفته دیگه. برای من مهمه که وقتی به تو قول دادم گناه نکنم، اگه خلاف اون رو انجام
بدم، خیلی بی معرفتیه
درحالی که پرید و صورتم را بوسید، گفت
- خب آخه قربونت برم، وقتی توی قرآنش می گه آیا نمی دونند که خدا آنها رو می بینه(الم یعلم بان الله یری)
پس باید ببینیم که بی معرفتی
چه خدایی رو داریم انجام می دیم. مگه نه این که اون ما رو خلق کرده و خدایی کرده؟ حالا داریم جلوی اون معصیت
کنیم؟